کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

مامان سارا و سنگ کیسه صفرا

کیانم سلام مامانی عزیز دلم وقت زیادی ندارم و حالم خیلی خوب نیست که پشت کامپیوتر بشینم . اول اینو بگم که مهمتر ، تب شما بعد از ٣ روز قطع شد و بالاخره گل پسرم سرحال شد ( بخاطر واکسنت تب کرده بودی ) ، الهی مامان برات بمیره که وقتی تو تب داشتی من تو بیمارستان بستری بودم . قبلاً در مورد مریضیم چیزی برات ننوشته بودم ، چند وقتی بخاطر درد معده شدید هر چند وقت یکبار کارم به اورژانس و زدن آمپول و سرم می کشید . تقریباً‌از یک ماه پیش این درد ها بیشتر اتقاق می افتاد تا اینکه خاله سحر ( مامان آمیتیس چشم قشنگه ) دکتر متخصص گوارش بهم معرفی کرد و خدا خیرش بده بالاخره متوجه شدیم دردهای شدیدم بخاطر سنگ کیسه صفراست . روز شنبه ٢٠ آبان ساعت ١١ یا ١...
23 آبان 1391

خیلی دلتنگم کیانم

عزیز مامان سلام امروز پنجشنبه و من ناچاراً اومدم شرکت ، ( مثلاً پنجشنبه ها تعطیلم ). امروز دیگه شما رو نبردم خونه مامان جون . آخه بابایی امروز خونس و شما رو نگه داشته . چند لحظه پیش بابایی زنگ زد و من بات کلی حرف زدم ( عشقم هر روز تا ساعت 10 می خوابی ولی امروز بابایی رو از ساعت 8:30 - 9 بیدار کردی ) کیان عزیزم تو این مدتی که وبلاگتو ساختم و برات خاطراتتو می نویسم سعی کردم هیچ وقت چیزای غمگین برات ننویسم تا ذره ای غمدار نشی که مامان از غم تو می میره . ولی پسر مامان می دونم الان که این پست و می خونی حتماً انقدر بزرگ شدی که بدونی زندگی همیشه زیباست و تو همیشه خوشحالی ولی بعضی روزها شاید از غم دیگران غمگین باشی . دیروز وقتی داشتم به کام...
18 آبان 1391

شش ماهگیت مبارک عشقم

مامانی سلام ، عزیز مامان شش ماهگیت مبارک ، عشقم روزی که رفتیم چکاپ شش ماهگیت شما خیلی سرفه می کردی و دکترت برات دارو تجویز کرد و قرار شد واکسن شش ماهگیتو با تاخیر بزنیم . الهی فدات بشم مامانی قدت شده ٦٧ سانتی متر و وزنت ٦ کیلو ٦٠٠ گرم ( هزار ماشاا.. ) اینم یکی از هزاران عکست !!! در شش ماهگی ( آخه چپ و راست ازت دارم عکس می گیرم دیگه .. ) ولی نفسم ،دو شب پیش که خونه بابا خشایارینا بودیم (عید غدیر) و تولد عمه سمانه هم بود ... عمه جونٍ کیان تولدت مبارک   شما خیلی بیحال بودی، وقتی برگشتیم خونه حالت بد شد و تا صبح تب داشتی ، عمرم تبت خیلی بالا بود و تو هم مظلومانه سرتو می ذاشتی رو شونم و فقط ناله می کرد...
15 آبان 1391

مهمونی خونه خاله سحر و بعدش مهمونی خونه خودمون با صدرا جون و مامانش

عزیز دلم سلام، مامانی الان ساعت ١:٢١ ظهر و من سرکار و خیلی دلتنگتم . دلم برات یه ذره شده نفس مامان . دیشب اصلاً خوب نخوابیدی، بینیت کیپ شده بود و نمی تونستی خوب نفس بکشی ،‌بخاط همین همش از خواب می پریدی ، منم نتونستم خوب بخوابم ، صبح هم نزدیک بود از سرویس جا بمونم . می خوام از خاطرات چند ماه پیشت بنویسم . مهمونی خونه خاله سحر ( مامان آمیتیس چشم قشنگه ) یه شب خونه خاله سحر دعوت بودیم و رفتیم خونشون ، خیلی به ما خوش گذشت ،‌خیلی بهشون زحمت دادیم. تو و آمیتیس هم یکم شیطونی کردین ولی با وجود شما دوتا مهمونی خیلی بیشتر صفا داشت . راستی یه فاجعه من و بابایی و خاله سحر و عمو جمشید هر چهارتایی نشستیم رو کاناپه و ... آره...
11 آبان 1391

بازگشت به کار و روز های سختی که بدون تو داره می گذره

عزیز مامان سلام . عشقم ،‌همه زندگی مامان ، من از دیروز یعنی اول آبان ماه ( ١٢ روز زودتر از پایان شش ماهگیت ) برگشتم سرکار ، دیروز و امروز غمگین ترین ساعت ها رو گذروندم . البته دیروز ساعت ١٢ مرخصی گرفتم و زود اودم خونه مامان جون . امروز هم از صبح بیشتر از ٥بار زنگ زدم خونه مامان جون و حالتو پرسیدم ، با مامانی حرف زدی ، بعضی دارم که حتی نمی تونم گریه کنم . فقط منتظر ساعت ٤:٣٠ هستم تا زودی بیام پیشت عسلم . کیانم من الان شرکتم و باید به کارام برسم . همکارای شرکت هم بابت برگشت به کارم و خیر مقدم به عزیز دل مامان که شش ماه پیش به دنیا اومدی پیام تبریک رو سایت داخلی شرکت گذاشتند . کیان مامان دوستت دارم .    عسلم به ز...
2 آبان 1391
1